روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست " ...
نویسنده : ؟
منبع : وبلاگ بهشت درون
شما هرگز نمی دانید چقدر قوی هستید ؛
تا وقتی که " قوی بودن " تنها انتخابی باشد که پیش رو دارید ...
باب مارلی
با کمی تغییر از وبلاگ عطر مریم
بر مبنای گزارشهای معتبر بین المللی، جرقه های اصلی مسلمان کشی در میانمار (بورما) در ماه می 2001 وقتی آغاز گردید که طالبان تندیس های بودا را منفجر ساخته بودند. امروز خون هزاران انسان مظلوم در بورما بهای خاکستر شدن هیکلی سنگواره است. این تنها ما نیستیم که بهای حماقت های این گلۀ نادان را می پردازیم.
بشیر انصاری
از فارغ‌التحصیلان دانشگاه کابل
منبع تابناک
بازی زندگی؛ بازی بومرنگ هاســـت
و پندار و کردار و سخنان انسان ؛ دیر یا زود
با دقتی حیرت انگیــــز
به سوی خود او
باز می گردد ...
فلورانس اسکاول شین
منبع : برنامه جملات کوتاه اما عمیق
ساعت ها خوابند
هوا سدی بود و او آبی
او سنگی بود و عمر او شیشه
از لذت عذوبت بود
چون جام شیر یلدا بود
از خستگی برفت خانه
چون خیز من ولی آرام
چون عاشقی عذاب داشت
چون یک تبر بود ریشه
من آینه چو این زیبا
قرمز و روشن چو گل عاشق
که غم دیده می شود هر گاه
من که می دیدم و سوختنت در آن
در این آتش قرمز و بی رحم بسوزد
پرش چون که من می خوابم
در این خاک و خاکستر خاموش
چو گل نوشکفته بسی زیبا
زندگی باشد و جان او عاشق
که من بیدار و ساعت ها خوابند
پادشاه فصلها ،بهار
همه برگ ها مثل آدم خسته
همه بی خانمان و سرد و وارسته
همه افکار پوسیده
همه منتظر شادی
همه منتظر لبخند
همه آماده ی عید و همه آماده ی حرف اند
چشم ها از این و آن پرسان
او رفت از این میدان
شاپرک از روی گل ها جست
از کمند آرزو ها رست
تا گلی از سبزه زار عشق
یک صدا خواند و تماشا کرد
دست عشق و دست آسایش
بر دل خشکیده ی او دست
می کشید و لاله و ریحان همه
عاشق تر و شیدای او
ماند و صدای عشق را حس کرد
او همه بو و ندای گلشن و گلزار
بهار عاشقان یک دم سرود و از همه دنیا برفت
و سردی و خشکی و خرابی
آن همه نقش و نگار و سبزی و شادی
یک صدا آرام می رفت و
در این باغ هم نگاهش را نمی دید
پس چرا با ز هم همه سرد و غم انگیزند
ماه خوبی و همه آماده ی باران
پادشاه فصل ها ،بهار
در این حوالی
پشت چراغ عاشقی اشعار
من هم عابرند
یک شهر عاشق پیشه ای
همچون چراغ لاله ای
راوی اجبار تو من
یک دم پر از یک
خاطرات زخمی
مثل یک بهت و انتظار
با این همه بغض و خیال
انتظار با تو ماندن در جهان
با تو هم در یک
ره پر پیچ و خم
شعر من و جان تو
من چون روانی و خراب
با جام می سر می کنم
با یک سرای عاشقی
عشق را محکم میکنم
چون که در این
خواب و خیال
با عشق تو پر می کشم
شیر و عسل را سر یکی
در این حوالی می کشد
چون که عذاب
با عذوبت در گرفت
در این همه ماء معین
ساز سرایم می زنم
عرفان و ادب
دانی که چقدر دیر به این نکته رسیدم
تا این غم عرفان و ادب را بشنیدم
از مبدا آن شور و شعف مقصد آن عرف
هرگوشه ای از لطف خدا را که بدیدم
چون عاشق این معرفت و نور و امیدم
او سلسله ی لطف و کرم من چو مریدم
این هستی زیبا همه خلق و نوید است
من تا که از این نعمت او دل ببریدم
ار هجر فقط ناله و فریاد بَسَم بود
تا این همه سختی و عذابی که خریدم
با این همه از هستی و این عالم خاموش
شری و بدی را که به جانم بکشیدم
از جهد خودم هیچ نگویم که فقط راز
ماند که همین چشمه کوثر بچشیدم
ما که فقط این سجده و این بندگی ماست
من با همه ی شعر خودم قلب خودم را بتپیدم
تا کی همه این حرف دلم راست نباشد
با این که دلم مشکی و این حرف سپید است
با مدح خدا قرب تعالی بتوانم
با این همه سجده فقط این باد وزیدم
ساز تو
ساز تو بر دل کند دیوانه ام
من سراپا مست این می خانه ام
از گذر بر یاد گار عشق من
زنده است این دل به یاد روح و تن
من کنار هستی ات عاشق شدم
با سکوت چشم تو صادق شدم
چون که دیواری طویل بر زندگی
مانده در دل اختیار بندگی
رفته از بی خانمانی کعبه چون
تا که از کفرم دهد بیش از فزون
رفته ام بر کوچه باغ بچگی
بازی و شور و صدای زندگی
با تمام حرف خود آدم شدم
چون که از انسانیت آرم شدم
ابر بغض عاشقی را خورده ام
کوله بار خستگی را برده ام
تو چه دانی که سکوت فصل زرد
عشق لیلی با دل مجنون چه کرد
چون حضور باطنم فرهاد بود
او که از جنس پی فریاد بود
او که از یک بیستون افتاده بود
او که از مرگ جهان آماده بود
ما که با این دل کجا پیموده ایم
ما کجا رفته ، کجا زنده ، کجا هم مرده ایم
شور با اشکی ز رستم در بدن
نوشداریی که سهراب کهن
ریخت خون بعد از او هم یک درون
مرده شد با بیکرانی ها فزون
این لب تشنه ی پر شور، غزلخوان علی ست
این که گسترده تر از وسعت آفاق شده است
به یقین سفره ی گسترده ی دامان علی ست
منّت نان و نمک نیست سر سفره ی او
پس خوشا آن که در این دنیا مهمان علی ست
آتش اشکی اگر در غزلم شعله ور است
بی گمان قطره ای از درد فراوان علی ست
لحظه ای پرتو حسنش ز تجلی دم زد
که جهان، آینه در آینه حیران علی ست
کعبه یکبار دهان را به سخن وا کرده است
تا بدانیم کلید در این خانه علی ست
از دم صبح ازل نام علی را می خواند
دل که تا شام ابد دست به دامان علی ست
محمد حسین صفاریان
دیوار بلند آرزوهایم ریخت
صد آینه از بگو مگو هایم ریخت
اندازه ی موهای سرم خواستمت
آنقدر نیامدی که موهایم ریخت
2
هرچند زمان از سرت انداخت مرا
بدجور عذاب رفتنت ساخت مرا
این عکس که از تو پیش من جا مانده
یک عمر به من زل زد و نشناخت مرا
امیر قزلوند
در فلق بود كه پرسيد سوار
از پس هجرت چندين ساله
باز انگار سوار، نتوانست بيابد ره سرمنزل يار
باز از من پرسيد
خانه دوست كجاست؟
رهگذر بودم و باخود گفتم
پاسخش با سهراب:
نرسيده به.......... درخت!
نگهم مكثی كرد،
به درختی كه دگر نيست و جايش انگار
پايه ای سرد و بلند، كه هدايت كند از دور پيام ما را!
نرسيده به دكل !...
كوچه باغی كه دگر نيست مگر ره گذری سرد و غريب
باغ اما ز فزونی طلبی های زمانه خشك است
ودرونش همه آوار بلندی رسته
خوش به حالت سهراب
كودكان هم امروز، مات و مبهوت تصاوير دروغين شده اند
سخت محروم طراوت شده اند
در سكوتی كه درختان دارند،
جای يك لانه گنجشگ چه خالی مانده،
جای آن كودك سرشار از شوق
كسی امروز به شوقی نرود روی درختی به تماشای طبيعت، افسوس
وصداقت كه چو برگی به زمين افتاده،
آسمان هم گاهی، توی نقاشی ها، آبی و خوشرنگ است
خانه دوست همين نزديكی است
ليك من گم شده ام
ای سوار ديروز
من كجا هستم، اول تو بگو!
خوش به حالت سهراب.
دانيال نژادملايری
دنیا فدای غمزه های چشم و ابروت!
آمیزه ای از انبه و موز و انار است
طعم لبان تو که دارد طعم شاتوت!
بر گیسوی کشمیری ات پیچیده ای باز
شال کرشمه از حریرستان لاهوت!
بگذار تا آخر دنیا بخوابم
در سایه سار پربهار باغ لیموت!
گشتم ولی مثل تو را پیدا نکردم
در هندوچین و قندهار وبلخ و بیروت!!
يدالله گودرزی
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد
با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد
گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد
بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت
دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد
یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد
فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...
عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد
گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....
پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....
سید مهدی نژادهاشمی
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
حضرت حافظ
یک بار وقتی که هوا برم می دارد،
قدم می زنیم ...
وقتی که خوابم می آید،
تو می آیی!
یک بار وقتی که باران ناز می کند
... دل ناودان می شکند ...
می بارد.
وقتی که شب شروع می شود
... تمام می شود ...
یک بار دیگر هم دوستت دارم!
باقی روز را ...
هنوز را ...
افشين صالحی
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار... فکرش را بکن!
سایهها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!
ابر باشم تا که ماه نقرهای را در تنم پنهان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!
خانهی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!
از سماور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!
اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، که پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!
ناگهان دیوانهخانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن
غلامرضا سليمانی
قـــهـــرها بـــهـــانــــه اســــت !!! کسی که دوستت دارد ...
برای ماندن در بین هزاران نقطه ی سیاه شب حتی اگر یک نقطه ی سپید بیابد
دلیلش می کند برای ماندن !!! و کسی که می خواهد برود ...
در سپیدی روز حتی اگر نقطه ای سیاه را هم نیابد
با انگشتش به گوشه ای اشاره می کند که انگار نقطه ای سیاه یافته !!!
کسی که رفتنی است بــــگــــذار بـــرود !
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 210
بازدید هفته : 346
بازدید ماه : 3563
بازدید کل : 304868
تعداد مطالب : 828
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1
<-PollItems->
|
||