چند تا عکس بسیار زیبا از ساحل زیبای شهرستان سیریک
تهیه تصاویر از دوست عزیزمون
00
000
000
به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ
ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل میکنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ
شهریار خداحافظی با حافظ
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشم تر
نیمهای در آتشم نیمی در آب
هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن میگوید و دل میبرد
و او نمک میریزد و مردم کباب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامهات بوی گلاب
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
http://temenna.blogfa.com/category/15
المــــنه لله کـــــــه در مــیکـــــده باز است
زان رو کـــــه مـــــــــرا بــــر در او روی نیــــاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همــــه مستی و غرور است و تکبر
وز مــــا همــــه بیچارگـــــی و عجــز و نیـاز است
رازی کــــه بر غیر نگـــفتیم و نگـــــــوییم
با دوست بگـــــوییـم کــــه او محـــرم راز است...
حافظ
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-
برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست
به نام انکه مارا افریده
گروهبان گارسیا را افریده
از انچا که خدا عادل ترین است
پس از ما هم شما را افریده
پس از ادم زنی را خلق کرده
از ان گل اژدها را افریده
پشیمان گشته از بد شکلی مرد
نشسته گودزیلا را افریده
قسمتی از کتاب دی اکسید شوکران...نوشته سعید نوری
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم والا گهرم
شهریار
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش | که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش | |
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش | مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش | |
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن | به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش | |
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار | که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش | |
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم | به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش | |
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست | سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش | |
کمان ابروی جانان نمیپیچد سر از حافظ | ولیکن خنده میآید بدین بازوی بی زورش |
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك همان دارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. او از دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءى نهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : ((برو هيچ تاوانى بر گردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.))
هدف از اين حكايت آن است كه : ((هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غير متخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبكسر خوانده خواهد شد.
ندهد هوشمند روشن راءى |
به فرومايه كارهاى خطير |
بوريا باف اگر چه بافنده است |
نبرندش به كارگاه حرير |
..............................................................................................................
برتر بودن خواب ظالم از بيداريش
شاه بى انصافى از پارسايى پرسيد: كدام عبادت ،بهترين عبادتها است ؟
پارسا گفت : خوابيدن هنگام ظهر براى تو بهترين عبادتهاست تا در آن هنگام به كسى آزار نرسانى .
ظالمى را خفته ديدم نيم روز |
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به |
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است |
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به |
..........................................................................................................
برای مطالب بیشتر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 108
بازدید هفته : 748
بازدید ماه : 3965
بازدید کل : 305270
تعداد مطالب : 828
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1
<-PollItems->
|
||